درد عـشق |
دوبیتی ١٧٥
کـه ازفــراق توبـر دل رسوا نشسته است
دردعشقیست که با پـیمان عشق توبسته است |
|
این همـان درداست که بردل بیمارنشسته است
دانی که چـرا درد بــردل بـیـمـار نشـسته است |
سـیـلاب اشـک |
ازدرد فــراقـت به پـیـچ وتاب افـتادم
کز اشک دوچـشمـم به سیلاب افتادم |
|
ازهـجـرتوچنین مست وخـراب افـتادم
جانا چه کنی برمـن وبردیـده خونبار |
صـبـح سحــر |
تا آنجـا که نـبـیــنـم بچـشم. دوربــرم را
ترسـم نبیـنـم مـن امشب.صبح سحرم را |
|
داغ هـجـر توسـوخـتـه چنین بال وپرم را
گـرکه نـرسد زسـوی تـو یک خـبـرخـوش |